دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۱
۰ نفر

همشهری دو - علی سیف‌اللهی: مجسمه مانکن زیادی بدهیکل بود؛ درشت و بدقواره. پقی زدم زیر خنده و به همسرم گفت: «نخند! شاید یکی هم‌سایز این باشه و بخواد لباس این‌قدری بخره».

پلاسکو

دور تا دور پاساژ را چرخيديم و گشتيم پي يك كاپشن پاييزه كه پيدا نشد. آن روز گرد حوضِ وسط پلاسكو و فواره‌ها چرخيديم و من از پشت ويترين سرك كشيدم اما فايده‌اي نداشت. همسرم مدام مي‌گفت:« بيا بريم تو ببين چي داره». ولي من همچنان سرك مي‌كشيدم. همسرم زوجي را نشان ‌داد و ‌گفت: «انگار همه مردا همينطورن. ببين داره خانومش دستش رو مي‌كشه ببردش توي مغازه». خنديديم. از او اصرار بود و از من انكار. از آن لحظه به بعد يك چشم‌مان به ويترين‌ها بود و چشم ديگرمان به انبوه زوج‌هايي كه براي خريد آمده بودند، بلكه كشف كنيم فرضيه‌مان چقدر درست است. گاهي حتي از روي خريدها حدس مي‌زديم كدامشان تازه‌عروس و دامادند و كدام نامزد و كدام زوجي قديمي.

آن روز دست خالي برگشتيم اما توافق مشتركمان اين شد كه خريد با نتيجه و بي‌نتيجه يكي از لذت‌بخش‌ترين كارهاي دنيا براي زوج‌هاي جوان است، مخصوصا اگر جايي مثل پلاسكو باشد كه جا براي گشت‌زدن و انتخاب بهترين گزينه ممكن هست. خاطره‌اش هنوز خيلي نزديك است اما خود ساختمان به طرز بي‌رحمانه‌اي حالا نيست. وجود ندارد و ريخته. سقوط‌كرده و قهرمان‌هاي آتش‌نشان‌مان را با تصوير خاطره‌هاي زوج‌ها و مانكن‌هاي بدقواره و خوش‌تيپ يكجا بلعيده.

از همان روز جلوي شبكه خبر نشستيم و زل زديم به خبرها و گزارشگرها و آن كادر مستطيلي گوشه تصوير. صدبار مرديم و زنده شديم. همسرم بارها گريه كرد و ترسيد. كلافه شد و بغض كرد. انگار كه پخش زنده فاجعه و آن خاطره‌هاي مشترك، ما را هم پرت كرده بود وسط ماجرا؛ وسط معركه‌ غم‌انگيز آتش‌نشان‌هايي كه رفقايشان زده بودند به دل آتش و وسط ناله‌ پيرزني كه مي‌گفت 2پسرش در آن ساختمان لعنتي و زير آن آوار و آتش تمام‌نشدني هستند و تا صحيح و سالم بيرون نيايند، نمي‌رود؛ وسط عزاي زن و بچه‌هاي آتش‌نشان‌هايي كه شهيد شدند و حالا انگار همه از يك خانواده بوديم و يكي از خود ما رفته بود. با همسرم فكر كرديم كه بهنام ميرزاخاني فقط يك‌ماه از عقدش گذشته بود و الان بايد با همسرش مثل چند‌ماه پيش ما لابه‌لاي همين كت و شلوار فروشي‌هاي پلاسكو مشغول خريدهاي عروسي و تكميل‌كردن جهيزيه عروس مي‌بودند اما حالا لباس عروس مشكي شده است.

راستش را بخواهيد من و همسرم بارها با هم خنديده‌ايم و خوشحال بوده‌ايم و در خاطره‌هايمان ثبت شده است اما اين نخستين غم مشتركي بود كه در كنار هم تجربه‌اش مي‌كرديم. فهميديم انگار خاصيتي در غم‌هاي مشترك هست كه آدم‌ها را خيلي زود از پوسته بيرون مي‌آورد. انگار سوگواري ما را خيلي زود به هم نزديك مي‌كند و همدل. چرا؟ نمي‌دانم، لابد چيزي ته وجود آدم هست كه وقتِ غم، آن احساس تنهايي و بي‌پناهي آدميزادِ روي زمين را تشديد مي‌كند.

پلاسكو، شد نخستين غم مشترك ما. نخستين مكاني كه در آن هم خاطره شاد مشترك داشتيم و هم خاطره غم‌انگيز مشترك. يك تراژدي واقعي كه پوست و گوشت و خون دارد و نزديك است و هربار از كنارش رد شويم فريم‌هاي روزهاي شادي و غمش مثل يك فيلم جلوي چشمان‌مان زنده مي‌شود.

کد خبر 360427

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha